488

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

یه جوری با خودم قهرم که انگار پدر کشتگی دارم ، تو آینه به خودم میگم چه مرگته؟ چه مشکلی داری با خودت؟ من واقعا نمیدونم چه مرگمه ... نمیدونم از کی شاکیم؟ نمیدونم شکایتم رو پیش کی باید ببرم،من دلم با خودم صاف نیست... چقدر بده حال الانم.

+ نوشته شده در ساعت 0:17 توسط حمید  | 

488...
ما را در سایت 488 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ymard بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1402 ساعت: 20:45

بعد هی با خودم کلنجار رفتم بهت بگم یا نه! اگر نگم یه درد ،اگر بگم هزار درد ، اگر نگم یه زخم به زخم های دیگه م اضافه میشه اگر بگم هزار زخم قدیمی دهن باز میکنه ،اگر نگم یه جوری با خودم کنار میام اگر بگم خدا میدونه وقتی زل زدم تو چشمات چه اتفاقی میخواد بیوفته...ترسم تو نیستی! ترسم این قلب لعنتی خودمه، من همه این سال ها مثل مامان بابا که میخوان یواشکی یه حرف بزنن میگن هیس بچه میفهمه من با عقلم حرف تو شد گفتم هیس! قلبم. ترسم تو نیستی ترسم از دستای خودمه اینکه وقتی تورو میبینم دستام... من از خودم میترسم ،از اینکه هی با خودم گفتم صبر کن درست میشه یا هی به خودم گفتم یوسف گم گشده باز اید به کنعان... من از هرقت دیگه ی به تو نزدیکم ،اما میترسم ،میترسم که اندازه این همه سال حرف نگفته رو راست راست تو صورتت بگم ،میترسم این وبلاگ رو جلو روت باز کنم بگم تو خوندی و دم نزدی ،میترسم تو چشمات زل بزنم باز و دوباره اون آدم سابق نشم ،میترسم تو هنوز همون عطر قدیمی رو بزنی و من دوباره آواره این شهر لعنتی بشم ... + نوشته شده در ساعت 19:44 توسط حمید  |  488...
ما را در سایت 488 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ymard بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1402 ساعت: 20:45

میگفت : از وقتی یادم میومد خونه روبروی هم دیگه بودیم ، خیلی اتفاق ها بین ما افتاد که الان حوصله توضیح دادنش رو ندارم ،وقتی ازدواج کرد گذاشتم از اون منطقه رفتم که دیگه نبینمش، ده سالی میشد که چسبیده بودم به کار و کاسبی و کاری به چیزی نداشتم ، تو یه محل دیگه هایپر داشتم!هشت صبح یه روز پاییزی دیدم با بچه ش اومد مغازم خرید...الان چند سالی هست که مشتری ثابته.پ ن: دنیا خیلی کوچیک تر اونی هست که بخوای فرار کنی ،یجا یقه ت رو میگیره و میگه ببین از چی داری فرار میکنی؟ + نوشته شده در ساعت 11:49 توسط حمید  |  488...
ما را در سایت 488 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ymard بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 17:01

من هیچوقت آدم شادی نبودم،همیشه خودم رو کنج خلوت و تنهایی بردم ،نمیدونم این خوبه یا بد، اما این مدلی بودم دیگه ،کاریش نمیشد کرد ،به قول مامانم تو حتی با خودتم قهری! آره واقعا من با خودم هم قهرم ،مدلم اینجوریه.من واقعا از حرف زدن با آدم ها حس خوبی نمیگیرم ،از درد و دل کردن با آدما فراری هستم .انتخاب کردم ! که همه چی درون خودم باشه. صبح تا شب اتفاقاتی که میوفته همش سپرده میشه به درون خودم، ن همیشه میگه تو یه روز از درون منفجر میشی! به نظرتون یه آدم چجوری میتونه از درون منفجر بشه..؟ + نوشته شده در ساعت 1:26 توسط حمید  |  488...
ما را در سایت 488 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ymard بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 17:01

من به خودمم اعتماد ندارم! اینو چند شب پیش به مامانم گفتم ،و اون، جا خورد از این همه بی اعتمادی پسرش به همه چی،اما واقعا من این مدلی هستم؟ بله دقیقا ! من به هیچ آدمی تو این دنیا اعتماد کامل ندارم و از اینکه این مدلی هستم راضیم خداروشکر ،حالا چرا ؟ چون زیاد دیدم ،یعنی در حد خودم دیدما ،همه جورش رو دیدم ،از همه مدل اعتماد و بعدش آوار... من کاری به بقیه ندارم ،اما از اعتماد به آدما ترس دارم ! حالا یه چی ،الان به خودت میگی این پسر چرا اینجوریه! چقدر به خودت اعتماد داری؟ اگر رو شدی چی ؟ اگر اون راز مخفی رو بشه چی ؟ ادعا ! شدیم یه مشت آدم پر ادعا ،با کلی راز مخفی، از بیرون همه چی اوکی! اما درون ما یه گرگ وحشی + نوشته شده در ساعت 1:18 توسط حمید  |  488...
ما را در سایت 488 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ymard بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 17:01